لیلا خیامی - شما چند وقت یک بار موهایتان را شانه میکنید؟ چند وقت یک بار آنها را تمیز و مرتب میکنید. فسقلی که اصلا یادش نبود!
فسقلی همیشه فراموش میکرد موهای سرش را شانه کند. فراموش میکرد موهای سرش را بشوید و از اینها بدتر فراموش میکرد برود آرایشگاه و موهای سرش را یک کمی مرتب کند.
برای همین، قیافهاش با آن موهای بلند و کثیف و نامرتب حسابی عجیب بود، جوری که اگر کسی از دور سر فسقلی را میدید فکرش را هم نمیکرد این کلهی یک پسربچه باشد.
بیشتر شبیه یک بوتهی تمشک وحشی بود! پرندهکوچولو هم همین فکر را کرد که یکراست آمد و روی موهای او نشست و بعد تصمیم گرفت روی موهای سر فسقلی لانه بسازد.
فسقلی داشت برای خودش بازی میکرد و اصلا نه حواسش به کلهاش بود و نه به پرندهای که روی آن نشسته بود.
اینجوری شد که پرنده رفت و آمد و چند شاخه چوب جمع کرد و یک لانهی کوچولو روی موهای فسقلی برای خودش ساخت.
بعد هم توی لانه نشست و یک تخم کوچولو گذاشت و برای اینکه تخم کوچولویش زودتر جوجه شود، برایش آواز خواند و آواز خواند.
صدای آواز پرنده که بلند شد، فسقلی با تعجب گفت: «صدای چی بود؟! از کجا بود؟!» بعد هم اطرافش را نگاه کرد اما خبری از کسی نبود.
صدا دوباره و سهباره و چهارباره بلند شد. فسقلی رفت پیش دوستش و گفت: «سلام دوستجان! من امروز از صبح دارم صدای پرنده میشنوم!»
دوستش نگاهی به فسقلی کرد و با خنده گفت: «اگر تو صدای پرنده را میشنوی، من خود پرنده را هم میبینم!»
فسقلی اولش فکر کرد دوستش دارد سربهسرش میگذارد اما وقتی دستش را بالا برد و به سرش کشید، پرنده ترسید و پرید توی آسمان.
فسقلی به موهایش دست کشید و به لانهی پرنده و تخم کوچولویش دست کشید و جیغودادکنان به دوستش گفت: «ببین چی روی سرم دارم! ببین چی توی موهایم است!»
دوست فسقلی هم با خنده به تخم کوچولوی توی لانه نگاه کرد. بعد هم نچنچکنان گفت: «آنقدر موهایت را مرتب و کوتاه نکردی که پرنده توی موهایت لانه کرده. حالا میخواهی چه کار کنی؟
نکند میخواهی لانهاش را خراب کنی؟! نکند میخواهی تخم کوچولویش را بشکنی؟!» فسقلی که اتفاقا خیلی دلنازک و مهربان بود، سرش را آهسته تکان داد و گفت: «نه، این کار را نمیکنم.»
بعد نشست و فکر کرد اما فکرش به جایی نرسید. خب آدمی که آن همه مو روی کلهاش باشد دیگر کله اش کار نمیکند! دوست فسقلی گفت: «بیا برویم پیش آقای آرایشگر. شاید او کمکی کند.»
اینجوری شد که فسقلی و دوستش رفتند پیش آقای آرایشگر. پرنده هم پشت سرشان پروازکنان آمد. آقای آرایشگر وقتی قیافهی فسقلی را دید و ماجرا را شنید، اولش کلی قاهقاه خندید و بعد فکری کرد.
کلهی پرموی او را نگاهی انداخت و گفت: «چارهاش این است که موهایت را از ته بزنم. اینجوری لانهی پرنده خراب نمیشود.
میتوانی موها را یک گوشه بگذاری تا پرنده بتواند همانجا توی لانهاش بماند تا جوجهاش از تخم بیرون بیاید.» فسقلی هم که دلنازک و مهربان بود، لبخندی زد و گفت: «همین کار را بکنید. اینجوری هم پرنده لانهاش را از دست نمیدهد هم کلهی شلوغ و نامرتب من کمی خلوت میشود.»
دوست فسقلی هم لبخندزنان به موهای او نگاه کرد و گفت: «بله، فکر خوبی است اما به شرط اینکه فسقلی از این به بعد موهایش را مرتب و تمیز نگه دارد وگرنه دفعهی بعد ممکن است یک کلاغ یا یک شاهین دلش بخواهد توی موهایش لانه کند!»
با این حرف، همه زدند زیر خنده. فسقلی هم خندهکنان رفت و نشست روی صندلی آرایشگاه تا کلهاش را حسابی خلوت و مرتب کند.